من از خیلی چیزها لذت میبرم مثلاوقتی در مترو مینشینم و قیافهی پیرزنی اخمو با رژ لب قرمز یا دختری که جدیدا موهایش را بلوند کرده همراه با اکستنشن مژه یا ناخنهای برق انداخته شدهی خانمیبا لباس فرم ؛در ذهنم داستان میسازم و اسم پیرزن را اعظم میگذارم اعظم خانوم خانه اش عمارنی در لواسان است و سگ پا کوتاه احمقی به نام لوسی دارد و هرروز برای رفع کمر دردش داخل استخر عمارتش شنا میکند یا آن دختر که در ذهنم اسمش ملیناست و برای قرار با دوست پسر جدیدش بهرام عطر کیالی را زده! احمقانست اما من از ساختن داستان از افرادی که سر راهم قرار میگیرند خوشم میآید ، برای همین هر کسی را که ببینم از ذهنم بیرون نمیرود چون هر کدام گنجینهی داستان بی سر و ته با نمک غمناک یا جنایی دارند که در ذهنم ثبت شده اند !
دلم شبیه درخت آنچنان پر از مهر است که... بازدید : 185
دوشنبه 4 اسفند 1398 زمان : 4:26