loading...

من جمله خستگان ثقیل السخن!

انباری احساسات یه دختر بچه ی شکسته ی درون

بازدید : 286
پنجشنبه 7 اسفند 1398 زمان : 3:26


چند وقتی بود که میشناختمش؛ سنش بالای ۶۰ سال بود هر وقت منو می‌دید لبخند می‌زد از کیف زرد رنگ و رو رفتش که آرم پست رو داشت یه دسته‌ی کوچیک گل سفید در میاورد و می‌داد دستم بعد دستی به سرم می‌کشید و می‌گفت : مثل این گل‌ها با طراوتی!
سنش هی بالاتر رفت ؛ تبدیل شده بود به پستچی آشفته‌‌‌ای که روز به روز خسته تر میشد
یکی از همون شبا بود که زنگ در خونمونو زد ؛ لبخندش از همیشه کمرنگ تر شده بود بعد از دادن یه دسته گل سفید گفت : بهش بگو متاسفم
گفتم: به کی؟
یکم فکر کرد و صورتش حالت غم گرفت
-من می‌دونم ایم پایان منه ولی بهش بگو متاسفم ؛ این نامه هم بهش بده
پیرمرد پست چی فردای اون روز مرد
توی نامه پر از گلبرگ‌های خشک شده‌ی سفید بود و عطر گل ؛ نوشته بود برسد به دست ...
میشناختمش زن پیری بود در همین حوالی که با گربه‌ی خاکستریش هرروز صبح به باغچه‌ی خونه‌ی قدیمیش آب می‌داد ؛
زنگ در رو زدم ؛ نامه رو بهش دادم
لب‌هاش و جم کرد و آروم با سر تشکر کرد
یه هفته بعد که به قبرستان سر زدم
یه دسته گل سفید سر قبر پیرمرد بود
با یک نامه که با خطی خوش نوشته شده بود
"بخشیدمت"

اتوبار قنبر زاده 22923647شهر شهرستان کامیون مخصوص اثاثیه
نظرات این مطلب

تعداد صفحات : 4

آمار سایت
  • کل مطالب : 45
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 4
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 30
  • بازدید کننده امروز : 27
  • باردید دیروز : 3
  • بازدید کننده دیروز : 4
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 180
  • بازدید ماه : 885
  • بازدید سال : 8599
  • بازدید کلی : 17120
  • کدهای اختصاصی